رويا

وحيد مواجي
Shrva@yahoo.com

رويا


وحيد مواجي

مرا ببوس! مرا ببوس! براي آخرين بار
تو را خدا نگه دار که مي روم به سوي سرنوشت…

صداي ترانه ا ز داخل اتاق سعيد شنيده مي شد؛از وقتي که آن چشمها را ديده بود اين کار هر شبش شده بود؛هر شب بعد از اينکه به شمعداني ها آب مي داد،آن موقع که همه خوابيده بودند ،ساکت و تنها به گوشه اتاقش مي خزيد و شروع مي کرد به وقت گذراني(که البته بزرگترين تفريحش شده بود)،شعر مي خواند،حافظ،مولانا…، شعر مي گفت ،کتاب مي خواند، خوشنويسي مي کردوخلاصه يک جوري خودش را سرگرم مي کرد؛آخر،او شبها خوابش نمي برد. ولي بين اين همه کار يکي را از همه بيشتر دوست داشت و آنهم ترانه اي بود که صداي ملايم آن هر شب با بوي خاک خيس و نمناک حياط قديميشان مخلوط مي شدو رايحه دلنواز و شيرينش همان چشمها را برايش تداعي مي کرد؛چشمهاي" رويا" را….
سعيد در خانواده اي متوسط و قديمي بزرگ شده بود ؛ پدرش حاج آقا سبحاني از محترمين وامناي محل بود واعتبار خاصي در بين همسايه ها داشت.از همان موقعي که با نجمه مادر سعيد ازدواج کرده بود در همين خانه زندگي مي کرد. خانه شان که از پدر حاج آقا به ارث رسيده بود در يک کوچه تنگ ا ز محله هاي قديمي طهران قرار داشت و از قرارداد 1919 به اين طرف همين طوري مانده بود و تغييري نکرده بود؛ فقط قديمي شده بود ، به طوريکه کاشي هاي کف حياط هر چند تا در ميان شکسته بود و حوض ترکي بر داشته بود و قابهاي چوبي پنجره پوسيده بودو…. ولي همه اينها به جذابيت و سادگي آن افزوده بود و آرامش زيبايي به ساکنين خود مي داد؛ مثل يک مادر بزرگ مهربان که با وجود پيري براي همه دوست داشتني است.
خدا به حاج آقا سبحاني و نجمه خاتون چهار دختروسه پسر داده بود که سعيد کوچکترين آنها بود و به قولي ته تغا ري که بيست وچهار سالي از سنش مي گذشت با اينکه همه اخوي ها و همشيره هايش به خانه بخت رفته بودند، ا و همانطور تک و تنها با پدرو مادرش زندگي مي کرد. مادرش مي گفت:"ماشاالله هزار ماشاالله! مي خوام پسرمو ترشي بندازم. اگه يه چند سا ل ديگه عزب اوقلي ور دلم بشينه مصرف هفت هشت ده سال ترشي مونو تامين مي کنه." و حاج آقا با آن متا نت خاص خود لبخندي مي زد وبه شوخي مي گفت:"در خانواده ما سابقه دارد؛ هميشه يکي بايد اين طور خل و چل بشود ؛ خدا بيامرز پدر بزرگم هم همينطوري بود ، آخرش هم عمرش رو داد به شما.." و همگي مي خنديدند؛ سعيد هم مي خنديد ولي هيچ کس نمي دانست در دل ا و چه آشوبي بر پاست…
سعيد ا ز بچگي با همه فاميل فرق داشت ، از همان موقعي که برادر خواهر هايش با دختر عمه ها و پسر خاله ها گرگم به هوا بازي مي کردند سعيد در افکار دور و دراز خويش غرق بود. هميشه همه چيز برايش جاي سوا ل داشت و سوالها يي مي پرسيد که هيچکس نمي توانست جواب آن را بدهد:"بابا! خدا چه شکليه؟!" "عمو! چرا به گنجشک نمي گويند الاغ؟" "مامان! شما بچه هاتون رو از کجا آوردين ؟!" و…
همه چيز برايش جالب توجه بود و شگفت آور؛ همه بازيها و شيطنت ها را کنار گذاشته بود و مدام مشغول تفکر بود و به همين خاطر درسش هم عالي بود و بر خلاف برادر هايش که هر کدام تا پنجم يا ششم ابتدايي را گرفتند و بعد از آن لذت نان را بر غم تحصيل ترجيح دادند و دنبال کار خود رفتند ، درسش را در دانشگاه تمام کرد و در آن روز گار که هر کور و کچلي نمي توانست ليسانس بگيرد ، ليسانس رياضي خودش را گرفته بود و در چند دبيرستان درس مي داد.
در طول اين سالها سعيد هيچ وقت نتوانسته بود معني احساسات ، هيجان يا عشق را درک کند. به نظرش اينها همه کلماتي براي ارضاي حس خودخواهي بشر بودند و معتقد بود وقتي يک نفر کسي را براي خود مي خواهد و مي خواهد آ ن شخص را از آن خود گرداند الکي لفظ زيباي عشق را به ته آن مي چسبا ند تا آن خود خواهي عظيم خود را مقدس جلوه دهد.
مرگها، عروسيها، شاديها، ور شکستگي ها و ... در او هيچ تغييري حاصل نمي کرد. همه چيز براي او مثل فرمولهاي رياضي بودند و همه امور را با آنها تجزيه و تحليل مي کرد. به نظرش افرادي که در مرگ نزديکان خود مي گريند ، اکثرا براي تصنع اين کار را مي کنند و بيشتر به فکر ارث و ميراث آن سفر کرده اند تا خود او. خلاصه همه چيز برايش علامت سوالي داشت و همين باعث شده بود از بقيه مردم نسبتا دور شود و بين خود و آنها فاصله اي عميق احساس کند.
امّا ،….
همه اين چيزها در يک روز نقش بر آب شد؛ آن روزي که آن چشمهاي جادويي را ديد…
آن روز که خسته از کار روزانه ، به عجله و تند تند در آن کوچه تنگ مي رفت تا هر چه زودتر به خانه برسد ولي در سر آن پيچ به طور اتفاقي به دختري بر خورد کرد که با قدو قامتي ظريف، چادري گل منگولي بر سرش انداخته بود و از طرف مقابل سعيد مي آمد. در يک لحظه آندو به هم بر خورد کردند که سعيد معذرتي خواست و دختر چادرش را به دندان گرفت و سرش را پايين انداخت و رد شد. سعيد مي توانست ببيند که صورت آن دختر ا ز خجالت قرمز شده بود .
تمام اين اتفاقات بسيار سريع افتاد واز هم دور شدند.
بعد از آن چند بار ديگر هم تصادفا آن دختر را در کوچه ديده بود و هر بار علامت سوالي بزرگتر در ذهن سعيد نقش مي بست ؛ علامت سوالي که با آن فرمولهاي قبلي نمي توانست حلشان کند ، اصلا زندگي سعيد به هم ريخته بود.تاثيري که چشمهاي آن دخترک در او گذاشته بود ، دوگانگي اي در او ايجاد کرده بود که به هيچ طريقي نمي توانست آن را رفع کند.
آيا آن دختر را دوست داشت؟ خودش هم نمي دانست.اصلا براي او دوست داشتن مسخره بود. او هميشه به عاشقها در دلش مي خنديد و حالا نمي دانست چه مرگش است، آيا از روي هوسراني بود؟ آخرآن دختر چندان هم خوشگل نبود ؛ هر چند سعيد يکبار زير چشمي اندام او را ديد زده بود و کمي هم چشم چراني کرده بود؛ ولي هرگز!
ذهن حسا بگر سعيد اينها را نمي پذيرفت. بد بختي او هم همين بود. اصلا نمي دانست چرا آن دختر ذهنش را به هم ريخته. به سر نوشتش علا قه مند شده بود ولي در برزخ سختي گير کرده بود؛ با اينکه مي دانست با عقل جور در نمي آيد ولي احساس مي کرد بدون آن دختر چيزي کم دارد؛ چيزي که خودش نمي دانست چيست…
جسته و گريخته از لابلاي صحبت هاي خاله زنکي مادرش با خاله باجي هاي همسايه فهميده بود که نام دخترک "رويا" است که خانواده اش به تازگي به محله آنها آمده اند وهمسايه ديوار به ديوارآنها هستند؛ يک خواستگار پولدار پر و پا قرص هم دارد: پسر ميرزا يدالله. از حجره دارهاي متمول بازار؛ همين!هيچ چيز ديگر نمي دانست.
باز هم تشويشش بيشتر شد . کمي از اين قضيه ناراحت شد؛ ولي با خود مي گفت:"به من چه؟ ايشالا خوشبخت بشه، براي من که اين کارها مفهومي ندارد. "امّا در خلوت خود آن زماني که آدم همه نقابها را از روي چهره خودش بر مي دارد با خود مي گفت:"بله ديگه!پسر ميرزا يدالله! پسرک چيزي کم ندارد؛ پول و مغازه ، تيپ و هيکل درست؛ آن قدر دستش به دهنش مي رسد که خانم را سالي يک بار مشهد يا زيارت عتبات عاليات ببرد ولي…"
آهنگ به اين جا رسيد که:
در ميان طوفانها هم پيمان با قايقرانها
گذشته از جان بايد بگذشت از طوفانها…
با خود گفت:"بايد بگذشت از طوفانها! ولي براي چه؟ چه فايده اي براي من دارد؟ اصلا من و پسر ميرزا يدالله؟ من که نه سر و زباني دارم نه مثل بقيه مردها چاخان و خالي بندي بلدم که خانم خوششان بيا يد. نه دست به زني که ديگران ، آن گاوها،بگويند طرف مرد است و غيرت دارد.آن قدر هم تلخ و خشک هستم که با ده من عسل هم نمي توان مرا خورد.آخر دل دخترک به چه خوش باشد؟ مسلم ا ست که آن پسره بيسواد گاو پولدار را بر من ترجيح مي دهد."
باز با خود مي گفت :"اصلا بگذار او را بخواهد، به من چه؟ من اصلا چه احتياجي دارم به آن دختر؟ آنقدر مستقل هستم که به کسي نياز نداشته باشم و…"
که ناگهان صداي مهيب ا فتادن چيزي از پشت بام رشته افکار سعيد را پاره کرد. سراسيمه خود را به حياط رساند و پاي ديوار بدن غرقه در خون "رويا" را ديد که به زمين افتاده بود. آخر، او هر شب براي شنيدن صداي ترانه از پشت با مشان به لب خانه سعيدشان مي آمد تا آن ترانه را گوش دهد.

ديگر صداي ترانه نمي آمد، ولي سعيد بود که مي خواند :
دختر زيبا امشب بر تو مهمانم در پيش تو مي مانم
تا لب بگذاري بر لب من….
اشک در چشمان سعيد حلقه زده بود، ولي رويـــــــــــــــــــا يش مرده بود.


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30050< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي